اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود


چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است


زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او


شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه های طری خیل خیل بر سر کرد


چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری


ز لب فرو شود و از رخان برآید زود